تازه از رخت خواب اومدم بیرون و کله ی سحر، تازه از خواب بیدار شده بودم و جلوی آینه ی دستشویی صورتم رو میشستم که پیش خودم به این فکر می کردم که <<خداروشکر من خاطرات و تجربیات خیلی خوبی با این مرد دارم که بنظرم ارزشمنده>> و انگار این مقدمه ای بود تا به خودم بگم: ولی شاید بهتر باشه حالا که این مرد با وجود اونهمه کمال گرایی توی این نقطه احساس سرگردانی میکنه، من این رابطه رو باهاش به پایان برسونم
بعد هنوز توی دستشویی و جلوی آینه بودم که خودم به خودم گفتم خب حالا برو صبحانه بخور، شاید نظرت عوض شد! :))
خدایا شکرت :))))
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳ ساعت 7:59 توسط صنوبر