امروز ازم پرسید پنج سال دیگه ت رو چجوری میبینی؟
گفتم گواهی نامه م رو گرفتم :))
گفت خب :))
کمی فکر کردم و دوباره گفتم گواهی نامه م رو گرفتم :)))
گفت خبببب :)) فقط همین؟ طی پنج سال فقط یه گواهینامه گرفتی؟
درحالیکه داشتم میترکیدم از خنده، گفتم ببین شاید نباید اینطور بگم، اما توی این نقطه ای که هستم، آینده واقعا برام نامعلوم و نامشخصه
گفت آخه فقط گواهینامه الان توی ذهنته؟
گفتم شاید گواهی نامه رو همینجوری ادامه بدم؛ پایه ی دو و یک و سه و... :)))
خندید و گفت ازدواج چی؟
گفتم همین! نمیتونم بگم پنج سال دیگه ازدواج کردم یا نه؛ میدونم که تو هم حس من رو داری؛ ببین! تو واقعا برای من اهمیت داری، و من تمام تلاشم بر اینه که کنار هم باشیم، همونطور که میدونم تو هم همینطوری. ولی واقعا نمیدونم تهش چی میشه و با وجود آشنایی با تو، چون دیدم و حسش کردم که یکسری از فاکتورهای اساسی من رو داری، نمیدونم اگر تهش به نتیجه مثبت نرسیم، بازم بتونم کسی رو ببینم که این ویژگی ها رو داشته باشه و پنج سال دیگه ازدواج کردم یا نه؛ من خودم رو مجبور به ازدواج نمیبینم. شاید ما تهش جدا بشیم و من پنج سال دیگه همچنان مجرد باشم! واقعا نمیدونم چی میشه
گفت پس نهایتا من میرم و پنج سال دیگه دوباره میام! :))
و هر دو زدیم زیر خنده. درحالیکه میخواستم بگم پس منتظرت می مونم :))))) ولی فکر کردم اجازه بدم اون توی اوج بمونه و دیگه شورش رو در نیارم!!! :)) شایدم منتظر نمونم :))